اندر احوالات شیخ پوریا

شرحی بر اوقات و افعال شیخ پوریا سامورایی!

اندر احوالات شیخ پوریا

شرحی بر اوقات و افعال شیخ پوریا سامورایی!

مست

 من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه؟

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی

وان ساقی سرمستی با ساغر شاهانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

ای پیش تو چو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه


گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

گفتم : ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

من بی دل و دستارم در خانه خمارم من

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه

اندوه

نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین 

 مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست  

همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر 

نه صدای پای اسب رهزنی تنها  

نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر  

.

لحظه دیدار........

لحظه دیدار نزدیک است...

باز من دیوانه ام،مستم...

باز میلرزد دلم دستم...

باز گویی در جهان دیگری هستم.

های نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ

های نپریشی صفای زلفکم را دست

و آبرویم را نریزی دل

ای نخورده مست...

لحظه دیدار نزدیک است...

یادداشتی از نلسون ماندلا

یادداشتی از نلسون ماندلا :  

من باور دارم ... که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست. و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.  

 

من باور دارم ... که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.  

من باور دارم ... که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.  

من باور دارم ... که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.  

 من باور دارم ... که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.  

من باور دارم ... که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.  

من باور دارم ... که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.  

من باور دارم ... که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.  

من باور دارم ... که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.  

من باور دارم ... که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند.  

من باور دارم ... که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.  

من باور دارم ... که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم. 

 من باور دارم ... که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.  

من باور دارم ... که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد. 

 من باور دارم ... که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.  

من باور دارم ... که نباید خیلى براى کشف یک راز کند و کاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد. 

 من باور دارم ... که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند. من باور دارم ... که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد. 

 من باور دارم ... که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند براى ما احترام و  منزلت به ارمغان نخواهند آورد.  

من باور دارم ... که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.  

من باور دارم ... «شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را داردنیست بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مى‌کند.»

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

 

گل عذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

چاووشی

سلام 

این شعر از مهدی اخوان ثالث که تو پست های قبلی هست رو کامل می زارم. 

من خیلی خوشم اومد شاید شماهم خوشتون بیاد. 

 

 

به‌سان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می‌پویند 
                            ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز.

 

ادامه مطلب ...

شرف

آن که در خونش طلا بود و شرف

شانه ای بالا تکاند و جام زد

چتر پولادین ناپیدا به دست

رو به ساحل های دیگر گام زد.

در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین، ما ناشریفان مانده ایم.

آب ها از آسیا افتاد؛ لیک

باز ما با موج و توفان مانده ایم

یادمان باشد..........

یادمان باشد که : او که زیر سایه ی دیگری راه می رود ، خودش سایه ای ندارد .

یادمان باشد که : هرروز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را .

یادمان باشد که : زخم نیست آنچه درد می آورد ، عفونت است .

یادمان باشد که :در حرکت همیشه افق های تازه هست .

یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران ! تعریف کنم .

یادمان باشد که : آنها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند .

یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه بر می آیند ، یادمان باشد که که دلی نو بخرم .

یادمان باشد که : فرار راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی .

یادمان باشد که : باور هایم شاید دروغ باشند .

یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم .

یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند .


یادمان باشد که : لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی ، من هم برایت عزیز باشم .

یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد .

یادمان باشد که : برای دیدن باید نگاه کرد ، نه نگاه !

یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید .

یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچکدام ماندگار نیستند .

یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است .

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .


یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست .

یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم .

ادامه در لینک زیر

یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق ، باید احمق بود !

یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!

یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم .

یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند ، هرکسی سهم خودش را می آفریند .

یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست .

یادمان باشد که : پیش ترها چیز هایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند .

یادمان باشد که : آنچه امروز برایم مهم است ، فردا نخواهد بود .

یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آنها که منتظر کمکشان نشسته ایم .

یادمان باشد که : من « از این به بعد » هستم ، نه « تا به حال » .

یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی .


یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد .

یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوشحال نشان بدهد .

یادمان باشد که : خوبی آنچه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود .

یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک .

یادمان باشد که : بجز خاطره ای هیچ نمی ماند .

یادمان باشد که : وظیفه ی من اینست: «حمل باری که خودم هستم» تا آخر راه .

یادمان باشد که : منتظر ِ تنها یک جرقه است ، انبار مهمات .

یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است ، گاهی بر می گردد ، گاهی نه .

یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است .

یادمان باشد که :همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است .

یادمان باشد که : امید ، خوشبختانه از دست دادنی نیست .

یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم ، نه همراه .

یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها .

یادمان باشد که . . . یادمان باشد . . .

دلم تنگ است!!!!

سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،
حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن‌دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی، آرام.
سه دیگر: راه بی‌برگشت، بی‌فرجام

                    ***من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که می‌بینم بد‌آهنگ است. 
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم، 
ببینیم آسمان «هرکجا» آیا همین رنگ است؟

مست و محتسب

صحبت به هم رسیدن محتسب و مست است.و چه زیبا به تصویر کشیده می شود وقتی این دو در حضور شاعرانی توانا به هم می رسند با هم می خوانیم محتسب و مست پروین اعتصامی و مولانا را :

پروین اعتصامی :

 محتسب مستــی بـــه ره دیــــد و گـریبـــــانش گــــرفت

مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستــی زان سبب افتـــــان و خیـــــزان مــی روی

گفت جـــــــرم راه رفتـــــــن نیست ره همــــــوار نیست

گفت می بایــــــد تــــــو را تــا خـــــانه قــــــاضی بـــــرم

گفت رو صبـــح آی قـــــاضی نیمـــه شب بیـــدار نیست

گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم

گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

گفت تــا داروغــــــه را گـــوئــــیم در مـسجــد بــــــخواب

گفت مسجـــد خــــوابـــــگاه مـــــردم بـــــدکــــار نیست

گفت دینــــاری بـــــده پنهــــــان و خــــــود را وا رهـــــان

گفت کـــــار شــــــرع کـــــار درهــــــم و دینــــــار نیست

گفت آنقـــــدر مستــی زهــــی از ســر بــر افتادت کلاه

گفت در ســــر عقــــل بایــــد بــــی کلاهی عـار نیست

گفت بایــــــد حــــد زننــد هشیـــــــار مـــــردم مست را

گفت هشیــاری بیــــار اینجـــا کسـی هوشیــار نیست

مولانا

محتسب در نیم شب جایی رسید            در بن دیوار مردی خفته دید گفت:هی مستی چه خور دستی؟بگو       گفت:ازین خوردم که هست اندر سبو

گفت:آخر در سبو وا گو که چیست؟       گفت:از آنکه خورده ام گفت:این خفیست

گفت:آنچه خورده یی آن چیست آن؟       گفت:آنکه در سبو مخفی است آن

دور می شد این سوال این جواب          ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب:هین آه کن             مست هو هو کرد هنگام سخن

 گفت:گفتم آه کن هو می کنی              گفت:من شاد تو از غم میتنی

آه از درد و غم و بی دادی است        هوی هوی می خواران از شادی است

محتسب  گفت:این ندانم خیز خیز        معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت:رو تو از کجا من از کجا؟         گفت:مستی خیز تا زندان بیا

گفت مست:ای محتسب بگذار و رو    از برهنه کی توان بردن گرو؟

گر مرا خود قوت رفتن بدی             خانه خود رفتمی وین کی شدی؟

من اگر با عقل و با امکانمی           همچو شیخان بر سر دکانمی

تو

هرکه گدای در مشکوی توست             پادشاست

شه که به همسایگی کوی توست        چون گداست

باغ جهان موسم اردیبهشت                 یا بهشت

گر نه ثناخوان گل روی توست               بی صفاست

نرگس گلزار جنان هر که گفت              یا شنفت

این که چو چشمان بی آهوی توست   بی حیاست

سرو شنیدم که قد آراسته                 خاسته

مدعی قامت دلجوی توست               بد اداست

رحم کن ای دیده رخ زرد من               درد من

گرنه امیدیش به داروی توست          بی دواست 

                                                                                مهی اخوان ثالث 

 

دوستان منتظر آپ های بعدی باشید!! 

the king is returned!!!!!!