نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغ چشم گرگی پیر
.
.
.
آقا یه سؤال:
این پرورش شترمرغ که این بالا نوشته
پولش خوبه؟؟؟!!!
اگه خوبه بگو که بریم یه سرمایه گذاری بکنیم!
ما نیز درین مسئله حیرانیم!
اما چه کنیم که این جور گردون مارا ناگذیر به توسل به تبلیغات گردانده!
سلام بابا خیلی فعل شدی ...چقدر مطلب گذاشتی .نزار حسین مرادی تیکه بندازه بهت ...حالا انگار وبلاگ خودش مستند انسان های عجیب تبلیغ نمیکنه !
حسین هاشمی این انگلیسی بازی ها
که تو میخوای دربیاری
برای ما خاطره اس!
میخوای با این حرفها من و شیخ رو به جون هم بندازی؟
نه آقا جون... نمی تونی!
تازه من فقط یه سؤال کاری کردم... تیکه هم ننداختم