شعله ی رمیده
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله ی نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله ی رمیده ی خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه ی شکفته ی مهتاب است
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده ی چشمی
...
...
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تا عمر چه می بندی ؟
روزی رسد که خسته و درمانده
بر این تلاش بیهوده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او ، دمساز
فروغ فرخزاد
az bloget khosham umad!omidvaram behtar am beshe!
ممنونم از این که سر زدی!
نسرین هم کلاسیمی؟؟؟
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورت های ماست
گریه های پشت نقاب... مثل همیشه بی صداست!
کاشکی می شد توو زندگی... ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه... حتی برای یک نفس!
تا کی به جای خود ما... نقاب ما حرف بزنه؟!
تا کی سکوت و رج زدن... نقش نمایش منه؟!
چرا از من تشکر نمی کنی که سر می رنم؟ ها؟
bale,nasrin hamkelasitunam:)