اشکی در گذر گاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد ، گرچه آدم زنده بود !
از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند .
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند .
آدمیت مرده بود !
بعد ، دنیا ، هی پراز آدم شد و این آسیاب ،
گشت و گشت ، قرن ها از مرگ آدم هم گذشت،
ای دریغ ، آدمیت بر نگشت !
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است !
من که از پژمردن یک شاخه گل ،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار ،
از فغان یک قناری در قفس ،
از غم یک مرد در زنجیر ،
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، اشک و خونم در سبوست ،
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست .
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست .
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست !
در کویری سوت و کور ، در میان مردمی با این مصیبت ها صبور ،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانیت است !
فریدون مشیری
دست رو دلم نذار که خــــــــونه!
.
.
.
بیخیال... هیچی نگم بهتره!!!