اندر احوالات شیخ پوریا

شرحی بر اوقات و افعال شیخ پوریا سامورایی!

اندر احوالات شیخ پوریا

شرحی بر اوقات و افعال شیخ پوریا سامورایی!

بی تو مهتاب شبی ........

 

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

چشم به راه

 

آرزویی است مرا در دل   

 

که روان سوزد و جان کاهد

 

هر دم آن مرد هوسران را

 

با غم و اشک و فغان خواهد

 

 

به خدا در دل و جانم نیست

 

هیچ جز حسرت دیدارش

 

سوختم از غم و کی باشد

 

غم من مایه ی آزارش

 

 

شب در اعماق سیاهی ها

 

مه چو در هاله ی راز آید

 

نگران دیده به ره دارم

 

شاید آن گمشده باز آید

 

 

سایه ای تا که به در افتد

 

من هراسان بدوم بر در

 

چون شتابان گذرد سایه

 

خیره گردم به در دیگر

 

...

 

جانم آن گمشده را جوید

 

ز اینهمه کوشش بی حاصل

 

عقل سر گشته به من گوید

 

 

زن بدبخت دل افسرده

 

ببر  از یاد دمی او را

 

این خطا بود که ره دادی

 

به دل آن عاشق بد خو را

 

 

آن کسی را که تو می جوئی

 

کی خیال تو به سر دارد

 

بس کن این ناله و زاری را

 

بس کن او یاردیگر دارد

 

 

لیکن این قصه که می گوید

 

کی به نرمی رودم  در گوش

 

نشود هیچ ز افسونش

 

آتش حسرت من خاموش

 

 

می روم تا که عیان سازم

 

راز این خواهش سوزان را

 

...

 

 

شمع ای شمع به چه می خندی

 

به شب تیره ی خاموشم

 

به خدا مردم از این حسرت

 

که چرا نیست در آغوشم

 

                                                        فروغ فرخزاد

فراموشی

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه‌های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با برگهای م‍ُرده هم‌آغوش می کنی
گمراه‌تر ز روح‌ِ شرابی و دیده را
در شعله می‌نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهیِ طلایی مرداب‌ِ خون من
خوش باد مستی ات که مرا نوش می کنی
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می‌فشاری و خاموش می کنی
در سایه‌‌‌ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه‌پوش می کنی؟

"فروغ فرخزاد"

اشکی در گذر گاه تاریخ

اشکی در گذر گاه تاریخ

 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

 

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

 

از همان روزی که فرزندان آدم

 

صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی

 

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

 

آدمیت مرد ، گرچه آدم زنده بود !

 

 

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند .

 

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند .

 

آدمیت مرده بود !

 

بعد ، دنیا ، هی پراز آدم شد و این آسیاب ،

 

گشت و گشت ، قرن ها از مرگ آدم هم گذشت،

 

ای دریغ ، آدمیت بر نگشت !

 

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است !

 

من که از پژمردن یک شاخه گل ،

 

از نگاه ساکت یک کودک بیمار ،

 

از فغان یک قناری در قفس ،

 

از غم یک مرد در زنجیر ،

 

حتی قاتلی بر دار

 

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام ، زهرم در پیاله ، اشک و خونم در سبوست ،

 

مرگ او را از کجا باور کنم ؟

 

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست .

 

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست .

 

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست !

 

در کویری سوت و کور ، در میان مردمی با این مصیبت ها صبور ،

 

صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق ،

 

گفتگو از مرگ انسانیت است !

 

                                                فریدون مشیری

گمشده

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

 

باورم ناید که عاقل گشته ام

 

گوئیا " او " مرده در من که این چنین

 

خسته وخاموش و باطل گشته ام

 

 

هر دم از آئینه می پرسم ملول

 

چیستم دیگر ، به چشمت چیستم ؟

 

لیک در آئینه می بینم که ، وای

 

سایه ای هم زآنچه بودم نیستم

 

 

همچو آن رقاصه ی هندو به ناز

 

پای می کوبم ولی بر گور خویش

 

وه که باصد حسرت این ویرانه را

 

روشنی بخشیده ام از نور خویش

 

 

ره نمی جویم به سوی شهر روز

 

بی گمان در قعر گوری خفته ام

 

گوهری دارم ولی آن را ز بیم

 

در دل مرداب ها بنهفته ام

 

 

می روم... امانمی پرسم ز خویش

 

ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود کیست ؟

 

بوسه می بخشم ولی خود غافلم

 

که این دل دیوانه را معبود کیست

 

 

" او " چو در من مرد ، نا گه هر چه بود

 

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

 

گوئیا شب با دو دست سرد خویش

 

روح بی تاب مرا در بر گرفت

 

 

آه ... آری ... این منم ... اما چه سود

 

"او " که در من بود ، دیگر ، نیست ،  نیست

 

می خروشم زیر لب دیوانه وار

 

" او " که در من بود ، آخر کیست ، کیست ؟

 

                                                        فروغ فرخزاد

ای عاشقان

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
زان می که در پیمانه ها اندرنگنجد خورده ام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده ام
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده ای
با زندگانت زنده ام با مردگانت مرده ام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام
با منکران دی صفت همچون خزان افسرده ام
ای نان طلب در من نگر والله که مستم بی خبر
من گرد خنبی گشته ام من شیره افشرده ام
مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده ام
روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبرده ام
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام
آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه ها پژمرده ام
دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من فرمان ز قان آورده ام
در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده ام
گر گویدم بی گاه شد رو رو که وقت راه شد
گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپرده ام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده ای
گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده ام

مست

 من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه؟

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی

وان ساقی سرمستی با ساغر شاهانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

ای پیش تو چو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه


گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

گفتم : ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

من بی دل و دستارم در خانه خمارم من

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه