آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
به خدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه ی آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله ی راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
...
جانم آن گمشده را جوید
ز اینهمه کوشش بی حاصل
عقل سر گشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو می جوئی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یاردیگر دارد
لیکن این قصه که می گوید
کی به نرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
می روم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
...
شمع ای شمع به چه می خندی
به شب تیره ی خاموشم
به خدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم
فروغ فرخزاد
خیلی قشنگ بووووووووووووووووووووووووووود.
همیشه ازین جور شعرا بذار.
این شعر ها رو باید تو حال و هواش باشم که بزارم!
میبینی که کم هم نیست تو بلاگ!
جدی جدی نمی خوای بگی کیی؟؟؟؟
نگی دیگه جوابتو نمیدم!
شعر متفاوت جالبی بود!
باره کلا
Harfe dele khodam bud,yani suze delam bud,amma man hanuzam nemidunam eshghe ye tarafe che sudi dare?
به خدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم!!!!
جوری زندگی کن که در اینده حسرت امروزتو نخوری!!
وگر نه میشی مثل من!
یه مدت تو tmubax شعر میذاشتم میخواستم اینم بزارم . . .
سلام وبلاگ بسیار زیبایی دارید
" میروم اما نمیپرسم ز خود
ره کجا
منزل کجا
مقصود چیست ؟؟؟؟؟